روزهاي تنهايي
به مونا ميگم خوشحالم كه دوباره بر گشتي پيشمون واينكه من واقعا تنها شدم از وقتي كه رفتي وباورت نمي شه كه چقدر ذوق مرگ شدم و اينا
-مرسي عزيزم من فردا با پدرم ميام وسايلمو ميارم
متاسفم حوصله تو ندارم با مينا صحبت كردم قبول كرده چندوقت بري پيشش تا....
-خيلي بي شعوري

تنهايي بد مدليه ...وقتي بهش عادت مي كني نه ميتوني تحملش كني و نه مي توني اجازه بدي كسي پرش كنه...

به مريم زنگ ميزنم و مي گم كه كپك زدم ميشه بياي پيشم
2 ساعت بعد:
خب مريم جون ميتوني بري خونه تون! داري ميري آشغالارو با خودت ببر پايين و اگه تونستي ...
معتقده كه ديونه شدم و بهتره خودمو به روانپزشكي چيزي نشون بدم
وقتي داره ميره مي گه خيلي بي شعوري و درو محكم مي بنده
دادم ميزنم كه آشغالا يادت رفت
اس.ام.اس ميزنه كه:قورباغه ي زشت چاق اينقدر تنها بمون كه بميري

:d

اعظم با مادرش دعوا كرده و با يه چمدون اومده
ميگم كه دلم براي دعوا كردن با مادرم تنگ شده ...سروصدا نمي كني....تلفن زياد حرف نمي زني...درس زياد نميخوني...حق نداري تلويزيون روشن كني...به من كاري نداري و هر چي گيرت اومد ميخوري و غر نميزني و....
بلند ميگه من اگه ميخواستم اين چيزارو تحمل كنم كه همون جا مي موندم
خندم ميگيره و فكر ميكنم به اينكه غير از اينايي كه گفتم كاري نمي تونه بكنه و........

ساعت 10 شب صداشو مي شنوم كه داره به مادرش ميگه:اينجا حوصله م سر رفته خيلي خلوت و سوت وكوره واين مورچه ي زشت همش يا مي خوابه يا كتاب ميخونه و....بياين دنبالم

وقتي كه ميره دلم ميگيره از اينكه همه يه جايي دارن براي فرار از خونه ي من و من ...
از اينكه نه مي تونم تحملش كنم نه ميتونم پرش كن
از اينكه يه روزايي فكر ميكردم آدماي تنهاچقدر خوشبختن
از اينكه الان يه جاي دور مادر/ پدرم روي كاناپه ي سبزمون نشستن و دارن اخبار ميبينن و پدر تند تند داره براي مادر تحليل ميكنه و مادرم هي سرشو تكون ميده و تاييد ميكنه بدون اينكه از تحليلاي پدر سر دربياره و آخرشم ميگه بله بله حق با شماست!!!
ياد كاناپه ي سبز مي افتم و اينكه چند وقته روش ننشستم و با خودم ميگم اگر پدر اينبار خواست تحليل سياسي كنه حتما خوب گوش ميدم و منم نظر ميدم حتما خوشحال ميشه
و ياد روزي مي افتم كه كاناپه ي سبز رو خريدم و پدر چقدر خوشحال بود كه بلاخره به آرزوش رسيده و مي تونه روي كاناپه ايي كه دوستش داره بشينه و اخبار ببينه و اينكه يك كاناپه چقدر مي تونه توي يه خونه خاطره بر انگيز باشه و پدر كه از خريد هيچ وسيله ايي براي خونه اينقدر خوشحال نشده بود و اينكه از اون روز به يقين بيشتر از ده سال مي گذره
وياد هزار تا خاطره ريز و درشت ديگه كه توي همه شون كاناپه سرجاش بود درست روبروي تلويزيون
بدون اختيار تلفنو بر ميدارم و زنگ ميزنم خونه
صداي خواب آلودي از اون طرف خط ميگه مادر جان تو مگه خواب نداري اين وقت شب ساعت 12 ست اگرم خوابت نمي بره بشين سر درس و مشقت

Wednesday, March 14, 2007

|



mail:me_azorde@yahoo.com