هی رفیق اینجا همیشه یک چیزی کم است...!
تمام مسیر خانه تا دانشگاه را پیاده میروم به بلوار دانشگاه که می رسم تازه یادم می افتد دیرم شده مثل بچه ها تا در کلاس می دوم ..ساعتم را نگاه می کنم 9:15 دقیقه است بی خیالش می شوم و به دیوار روبروی کلاس تکیه می دهم ....در کلاس باز می شود و اولین کسی که بیرون میآید استاد است می گویید :به به خانوم....این درس را نداری یا باز هم هوس قدم زدن کرده ای ؟..می خندم! سرش را به علامت تاسفی چیزی تکان می دهد و می رود !شانه بالا می اندازم ومنتظر می مانم اعظم بیرون بیاید! سکشن دوم به سختی هر چه تمام تر می گذرد..کمی کش و قوس می آیم و از پنجره به درخت هایی که باد با شدت هر چه تمام تر تکانشان می دهد خیره می شوم صدایی بلند تر از معمول می گوید خانم....بیرون خبری ست؟
نگاهش می کنم و خجالت می کشم و امیدوار می شوم که دیگر چیزی نگوید....
سرش را باز هم تکان می دهد و من شانه ی چپم را بالا می اندازم و با خودم می گویم بی خیال بابا چیزی نشده که !!!
دوباره هوس می کنم از پنجره بیرون را نگاه کنم استاد پشتش به کلاس است یواشکی سرک می کشم و اینبار با صدایی بلند تر از قبل می گوید بهتر است بروی بیرون ...هم هوا بهتر است هم می توانی یک دل سیر نگاهش کنی!
خنده ام می گیرد بلند می شوم و می آیم بیرون یادم می افتد باید بروم یک دل سیر نگاهش کنم (؟!) اما نه در همین نزدیکی ها جایی نزدیک آنجا که خدا بست نشسته ....

* اینکه از کلاس بیرونت کنن این روزا مسئله ای نیست ...مسئله اینجاست که بعد از کلاس یادت می افته تو اصلن این درس رو ترم پیش پاس کردی و اشتباهی رفتی سر کلاس :D

Wednesday, February 21, 2007

|



mail:me_azorde@yahoo.com