پدر میگوید به زندگی دل نمی دهی
...
...
...
...
...
...

دلم پرت می شود سوی تو
....
....
مردی که آنجا نشسته می گوید دوستم دارد
دلم پرت می شود سوی تو

میگوید خیلی وقت است به تو فکرمیکنم
دلم پرت می شود سوی تو

نگاهش میکنم
دلم پرت می شود سوی تو

فنجان قهوام را بر می دارم
دلم پرت می شود سوی تو

سرم را بلند میکنم
نگاهش را از من می دزد
دلم پرت می شود سوی تو

سمند نقره ای از سمت راستم سبقت میگیرد
دلم پرت می شود سوی تو
به خانه می آیم
دلم اما پیش توست

Tuesday, March 28, 2006

|



mail:me_azorde@yahoo.com