زندگي كثافتي بيش نيست*
يك حسي ست شبيه اينكه يك طرف صورتت سنگين شود و تو حتا قادر نباشي دهانت را باز و بسته كني بعد با خودت فكر كني نكند يك طرف بدنم فلج شده ...دستت را هم نمي تواني تكان بدهي ...در همين فكر ها هستي كه صداي زنگ تلفن همه چيز را از يادت مي برد يك نفر گوشي را بر مي دارد و بلند مي گويد پدر دكتر امده برو خيابان....دنبالش از تخت مي پري بيرون و همان لحظه از شدت اضطراب پريود مي شوي همان يك نفر در اتاقت را باز مي كند و مي گويد تخليه كن دكتر امده در همان وضعيت تند تند ملافه ها ي تخت را عوض مي كني...كتاب ها را بغل مي كني و مي بري هورررررررررري خالي ميكني روي ميز همان يك نفر برميگردي موبايل و لوازم آرايش و لباس هاي ضروري را بر مي داري بقيه ي آشغال هاي توي اتاق را مي چپاني توي كمد و كليد را چند بار مي چرخاني تازه يادت مي افتد قفل اين لعنتي خراب است يك لگد به كمد ميزني و بيرون مي آيي همان يك نفر مي گويد خيلي رنگ و رويت پريده كمي غر مي زني بابت اتاقت بعد با خودت مي گويي خفه شو احمق تو حق نداري غر بزني او مهمان است چند روز مي ماند و مي رود دكتر مي آيد با يك چمدان بزرگ ميگويد ديگر نمي توانم انجا زندگي كنم ميخواهم اينجا بمانم .... همانجا كه ايستاده بودي يعني مابين اجاق گاز و آبگرمكن مي نشيني زمين وبه روبه رويت خيره مي شوي... ياد حرف هاي عمو مي افتي بلند مي شوي و مي گويي نه اينجا نمي تواني بماني مادر خطاب به من:حرف نزن من........... مادر........... من ............ مادر............. من ............... مادر................... ................... ................. ................ ............... .................. گلداني كه بطرفم مي آيد و من هيچ تكاني نمي خورم !!! گلدان به ميز نهار خوري ميخورد و خرد مي شود دلم ميخواهد خرخره اش را بجويم فرياد ميزنم مردك ابله زور بازويت براي آنهايي بگذار كه ثروتت را بالا كشيدند و از خانه بيرونت كردند اختيارم را از دست داده ام مثل ديوانه ها شده ام بطرف تلفن مي روم مادر مي داند ميخواهم به كجا زنگ بزنم دستم را مي گيرد و به زور توي بغلش جا مي دهد
30 دقيقه بعد من در اتاقم روي تخت نشسته ام مثل سگ ار ميزنم صداي فريادم بگمانم تا هفت خانه ان طرف تر هم مي رود !!!پدر مي ايد كه به خيال خودش آرامم كند بلند مي شوم مانتويم را مي پوشم به همان يك نفر مي گويم مي روم پيش مرجان مي مانم پدر هاج و واج نگاهم مي كند و مي گويد نميخواهد زنگ ميزنم زهره بيايد دنبالت
زهره مي ايد اما دكتر رفته است
مادر گريه مي كند و مي گويد يادت باشد كه بيرونش كردي و يادت باشد كه روزي تقاص اين كارت را مي دهي من منتظر آن روز مي مانم؟؟؟
*تخيلي بيش نبود
Saturday, September 03, 2005
|
|