شهر سنجاقك ها

هوا گرم است دلم ميخواهد اين مغنه و مانتو را بدرم و يك نفس بكشم چادر را مي كشم روي سرم و تند تند از پله ها بالا مي روم صداي برخورد پاشنه ي كفشم با زمين را دوست دارم تق تق تق تق
صداي مردي همه چيز را در هم مي شكند
كجا مي روي؟
براي ثبت نام اومدم!
اين تيپي؟
؟؟
بله ولي زير چادر چي پوشيدي؟
شلور جين ويك پيرهن(؟) كوتاه ؟
ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا صورتم را بر مي گردانم و بدون توجه به حرفش راهم را ادامه مي دهم

قيافه ها حالم را بهم مي زنند كمي آن طرف تر يك مرد كه قيافه اي حزب الهي دارد نشسته و مشغول پر كردن چند برگه است بطرفش مي روم
ببخشيد آقا من براي ثبت نام كجا بايد برم
بلند مي شود با ته لهجه ي گيلكي عذر خواهي مي كنند بابت چه خودم هم نمي دانم برايم همه چيز را تو ضيح ميدهد
دوباره پله ها را بالا مي روم اتاق روبرو مردي نشسته با ته ريش و قيافه ي عبوس چادرم را جمع و جور ميكنم و مي گويم براي ثبت نام آمده ام
فرم ها را پر ميكنم انگشت ميزنم و امضا مي كنم و بدين وسيله محكوم مي شوم دو سال چادر سر كنم مانتوي بلند بپوشم و ساعت 11 بخوابم بدون واكمن..ديسك من...ام پي تري پلير..كامپيوتر...تنفش
پله ها را دوباره پايين مي آيم و فكر ميكنم به اينكه دغدغه هاي اين دوسال همين ها خواهند ماند

Monday, September 19, 2005

|



mail:me_azorde@yahoo.com