مي گويد مگر پيام چه بود يا چه مي دانم كه بود كه بخاطرش بلاگت را تخته كردي بايد اعتراف كنم جز وقت هايي كه فاطي مي گويد راستي از پيام چه خبر و من مي گويم بي خبرم اصلن به پيام فكر نمي كنم اگر هم درش را گل گرفتم بخاطر آدم هايي بود كه هر روز در دنياي واقعي مي ديدمشان و استنتاقم مي كردند كه چرا چنين است و چرا چنان بگذار اصلن يك چيز ديگر بگويم بگذار بگويم كه حالم خوب است ولي بدش مي كنم يا اينكه بگويم توي هيچ لباسي جا نمي شوم و مجبور شدم بروم يك شلوار جين بخرم كه جا دار باشد و هي مجبور نشوم نگران پايين آمدن زيب شلوارهايم باشم و اينكه مانتو خريدم كه بخاطر بيرون افتادن قلمبه هاي بدنم مجبور به پوشيدن شلوارهاي پارچه اي نازك و مغنه نشوم ... بگذار بگويم من دلم براي خواهرم تنگ شده است مدام بغض ميكنم و اشك در چشم هايم جمع مي شود ..بعد مي بينم كه نه خب انها بايد مي رفتند سر خانه و زندگي شان بچه ها مدرسه دارند دينا هم بايد برود مهد و خواهرم به خانه و زندگي اش برسد...اما با زهم دلم ميگيرد خانه خيلي ساكت است همه غمزده اند اما نمي شود كه هميشه باشند مي شود؟ يا اينكه بگويم تمام وجودم اضطراب است ..اضطراب كنكوري كه دادم و ترس از اينكه اين بار هم نشود و من چه خاكي بر سرم بريزم....شايد باورتان نشود همانطور كه خودم هم كاملا باور نكرده ام كه آنقدر نا اميد شده ام كه اگر اين بار هم نشود قيد همه چيز را ميزنم و از اين مملكت گه مي روم اصلن هم دلم نمي خواهد به اينكه تحمل تنهايي و غربت و هزار كوفت و زهر مار ديگر را ندارم فكر كنم حتا تحمل سر كوفت هاي مادر را هم ندارم كه چپ و راست مي گويد من كي به تو گفتم برو و تو كي به فكر افتادي و... بي خيال همه ي اين آشفتگي ها بلند بلند با همايون مي خونم
نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سينه نزديک به مـــن هر آنکـه نزديک، ازو جــــــدا، جــــدا من نه چشــــم دل به ســـــويي، نه باده در سبويي که تــــر کـــــنم گـلـــــــويي، به ياد آشنــــــا من ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــري دلــــــم گرفته اي دوست، هـــــواي گريــه با من نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من
Tuesday, August 16, 2005
|
|