ساعت از 2 هم گذشته است خودم را زير پتو جمع ميكنم هوا سرد شده بخاطر باد كلر است خوبي اش به اين است كه صداي هق هق گريه ام كسي را بيدار نمي كند مثل سگ به خودم مي پيچم و مي لرزم يك جايي حوالي قلبم تير مي كشد دردش مي آيد و مي رود من زار مي زنم همايون شجريان مي خواند

بس که جفا زخار و گل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب زبخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای من زجهان بریده ام
تا به کنار من بودی ، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
چون به بهار سرکنم ناله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام
تا تو مراد من دهی ، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی ، من به خدا رسیده ام

تبديل به يك كرم شده ام تمام روز در تختم مي لولم و فكر و خيال بي خودي ميكنم ميداني من خيلي فكر كردم كرم ها نمي گندند خشك مي شوند خشك خشك بعد رنگ مي بازند و پودر مي شوند ترسم از اين است كه يك روز در را باز كنند ببينند بجاي من يك ديوانه رو تخت نشسته است با خودش مي خندد و با انگشتش روي ديوار طرح مي زند مي بيني چه فكر هاي آشفته اي به سراغم مي آيد

اين را هم بگويم كه مثل يك سگ ترسوام !!

ميداني خيلي حرف ها را نمي شود گفت ...گفتنش عين نگفتن است بر عكسش هم صادق است
مي بيني سردمداران پير تاريكي زندگي ام را در دست گرفتند خوب بازي اش دادند بعد كه ديدند اين زندگي ديگر زندگي بشو نيست رهايش كرده اند من كرم شدم زندگي ام گنديد و منتظرند كه خودم هم خشك شوم و بعد پودر و بعدش را ديگر نمي دانم

مي بيني خدا يك جايي همين نزديكي هاست اما نه مرا مي بيند نه صدايم را مي شنود
اوه خداي من يعني تو همين نزديكي هايي؟ داراي چكار ميكني؟ نگاه ميكني؟ ..گوش مي دهي؟ فكر ميكني؟
آخر تو چكار مي كني كه آنقدر سر گرمت كرده كه مرا نمي بيني ؟ مي شود دست نگه داري و يك لحظه فقط يك لحظه نگاهم كني؟
اين كه ديگر تقاضاي بزرگي نيست هست؟

من آخرش نفهميدم تو چكاره اي؟

Friday, August 26, 2005

|



mail:me_azorde@yahoo.com