تکه ها یم مدام جابه جا می شوند...روی هم می لغزند..سر میخورند...پشتک میزنند ...هیچ کدامشان به فکر من نیستند؟ آقای دکتر می بینی مدتی ست نوشته هایم رنگ و بوی ترا به خود گرفته !!! دلم برایت تنگ شده است.... این وقت شب یقینا خواب هستی روی تختت ولو شده ای و دستت را جای همیشگی روی دیوار گذاشته ای خیال تو که می آید خوابم نمی برد.... نمیدانم این سرنوشت شوم از کجا پیدایش شد پرید روی کول تو ول کن هم نیست...شاید بشود کمکت کرد نمی دانم اما من نمی توانم میدانم که نمی پذیری اما چه می شود کرد اگر به خودم بگویم زندگی همینه کمی آرام می شوم به اندازه ی یک صدم ثانیه و بعد فکر تو همه چیز را خراب میکند آقای دکتر یک روز تمام زندگی ام را پر میکنی یک روز تماتم زندگیم از تو خالی می شود آقای دکتر دلم می خواهد یک روز بیام به شهرتان و خرخره تمام آدمهای مفت خوری که روزی لاش خورانه دوستت می داشتند را بجوم و بعد یک تف بیندازم توی صورتشان !! دلم میخواهد رکیک ترین فحشهای عالم نثارشان کنم اما مجالی نیست
آقای دکتر انها روزی تقاص پس خواهند داد و تا آن روز چیزی باقی نمانده است صبر میکنم صبر صبر صبر صبر صبر ... ...
Tuesday, July 19, 2005
|
|