آقای دکتر بازهم شال و کلاه کرده ای در این گرمای کشدار آمده ای به این خانه ی سیاه؟ مگر نگفتم اینجا سرد تاریک و دلتنگ است ؟ نمیدانی؟نمیفهمی ؟ شاید هم سهم نفهمی را می گذاری برای ما ؟ یادت است گفتم من هستم حتا با دست های خالی ؟ من امروز دیگر نیستم ؟ آن حرف م یک تخیل شاعرانه ی ناب بود مگر می شود با دست های خالی در کنار کسی ایستاد و پشت گرمی اش شد؟ می شود؟ خودت گفتی دل گرمی با دست های خالی نمیخواهم چطور میتوانم پشت گرمیت باشم؟ روزهای سر مستی و شادابی ت چه شد؟ باید فکر این روزها را می کردی ؟ روزهای تنهایی و بی کسی روزهای گرم کشدار که آفتاب تا مغز استخوانت را می سوزاند روزهای خوبی برای این طرف آن طرف رفتن ها نیستند آقای دکتر آن همه بلند پروزای چه شد به کجا رفت؟
میدانی من متعجبم بعد 15سال چطور به یاد این خانه ی تنگ افتادی یک گام بلند برداشتی و شا تالاپ افتادی وسط دلتنگی مان؟ شاید هم وسط تیرگی مان!!!
کاپوچینوام را برمی دارم و می روم پایین در آن دخمه ی خاک گرفته به این فکر میکنم که این روزها چقدر سنگ دل و بی رحم شده ام !!! با خودم میگویم او در این نزدیکی هاست و من در آن دور دست ها !!! او نزدیک است ومن دور ..او همنیجاست من یک جای دور ..دور و سرد و تاریک بی خیال او خودم و زندگی می شوم کتاب سیستم عاملم را بر می دارم و شروع میکنم به خواندم ..... ساعت از 5 عصر هم گذشت دکتر در اتاق من بی خیال روی تختم ولو شده و دستش را دقیقا روی دیوار همان جایی گذاشته که من میگذارم شاید هم یک جا دست بی روح و دلتنگ دیده و دستش را رویش گذاشته که دلتنگی اش را نبیند من هنوز نمازم را نخوانده ام وضوگرفته ام و اینجا نشسته ام و تند تند بر کی بورد ضربه می زنم میخوام تند تند تمامش کنم قبل از انکه کسی بیاید و بخواهد سرکی بکشد .... ساعت از 8:30 دقیقه هم گذشته شده ام یک تکه یخ که فقط به فکر خودش است و خودش... یک روز کشدار گرم بی روح سخت و تند و سرد را سپری کردم هنوز تمام نشده است دوست دارم خیلی زود تمام شود اتاقم خالی شوم بروم روی تختم چمباته بزنم و با خیال راحت درس بخوانم خدایا این توقع زیادی ست؟
Monday, July 18, 2005
|
|