تنگ تاریک سرد تلخ

می بینی روزگارمان را ؟
دانستن بد دردیست ...
و من با دانسته هایم همه جا می روم

آقای دکتر... آقای دکتر...آقای دکتر ...آقای دکتر... آقای دکتر... آقای دکتر...آقای دکتر ...آقای دکتر
دلم گرفته است برای سر نوشت تلخ و سیاه تو ...سرد سرد سرد
اینجا پناهگاه خوبی نیست..سرد است و تاریک روز به روز تنگ تر هم می شود ..متاسفم اما جایی برای تو ندارد
به گمانم داغ تنهایی تو چنگ انداخته بر تمام غم هایم کم رنگ شان کرده کم رنگ کم رنگ...
خون سرخ راه افتاده مسیر ساق پا تا فرش را طی می کند آنقدر غمگینم که دردش را حس نمی کنم فقط سرخی فرش توجه م را جلب میکند ...
کف دستم پر شد از لکه های خون ...بوی خون می آید چندشم می شود انقدر غمگینم که حتا نمی توانم سرم را تکان بدهم چه برسد به اینکه بروم و پایم را پانسمان کنم یا حتا دستم را بشورم
گفتم که اینجا سرد و تاریک است دلم نمیخواهد در تاریکی مدام بغض کنم و اشک بریزم به این امید که چون تاریک است کسی مرا نمی بیند
میدانی حکایتمان شده حکایت کبک و برف اما بقول خودت مهم نیست
آقای دکتر گریه کن شاید سبک شوی من هستم همیشه هستم درست است که دستم خالی است اما با دست های خالی هم می شود جنگید نمی شود؟

Sunday, July 03, 2005

|



mail:me_azorde@yahoo.com