هيچ وقت اينقدر احساس تنهايي نكرده بودم هميشه فكر ميكردم بدون حضور و حمايت و پشت گرمي مردها هم مي شود زندگي كرد اما يه جاهايي واقعا كم ميارم ...اينكه زن باشي و مجبور بشي كاراي مردونه انجام بدي خيلي سخته اينكه نصف شب مجبور بشي بري بيمارستان خيلي سخته ...حتا تو بيمارستان هم امنيتي وجود نداره همه يه جوري نگات ميكنن انگار يك چيز بزرگ كم داري ..از نگاه هاي ترحم آميزشون بدم مياد ار اينكه مي پرسن برادر نداري بدم مياد ...وقتي به مامان ميگن شيرين يا احيانا من يه شيرزنم دلم ميگيره بغضم ميتركيه من اين حرفارو نمي خوام يه پشت گرمي ميخوام ..از اون روزايي كه آرزو ميكنم اي كاش مرد بودم خسته شدم از بس جاي خالي مردهاي زندگيم رو پر كردم ..از اينكه از زنونگي دور ميشم و وظايف مردها رو انجام ميدم خسته شدم دلم يه مرد مي خواد حتا اگر شده كوچك! خسته شدم از بس مجبور م مامان رو تنهايي اين ور اون ور ببرم از اين ترس هميشگي كه تنها نمونه ..بدتر از همه اينه كه بخاطر حفظ آرامش مامان و بقيه مجبور باشي ترس و وحشتت رو بروز ندي و مدام خود خوري كني اينجور موقع هايي ديگه هيچي كارساز نيست نه كتابايي كه خوندي نه علمت نه ايمانت و نه پولت ...تنهايي درديه كه با هيچي پر نميشه ..هر چقدر هم كتاب بخوني كلاسايي روانشناسي بري و.....هر چقدر از سرگذشت ادماي تنها و بي كس و استقامتشون برات حرف بزنن بازم وقتي نوبت خودت مي رسه كم مياري ..استقامت اينجا سخته نه فقط اينجا همه جا ...بين اين همه گرگ كه تا سر بر مي گردوني ميخوان ترتيبتو بدن خيلي سخته!!!
از اينكه تا ميفهمن تنهايي ميخوان سرتو بكنن زير آب مي ترسم .... هيچ وقت فكرشو نميكردم با اين همه احساسات لوس و زنونه يه روزي مجبور ميشم نقش مرد رو ايفا كنم ..اينكه من بايد بشم پشت گرمي بقيه مني كه خودم از دورن بريدم و مردم حالا بايد تكيه گاه باشم
هي زندگي! لیلا
Friday, June 10, 2005
|
|