هيچكسي نمي دونه من با چه روحيه ي افتضاحي دارم مي رم سفر... چند ساعت ديگه بايد برم من هنوز دارم عر ميزنم و گريه ميكنم هنوز چمدونمو بنستم و اتاقم ريخته بهم نميدونم اين روزا احساس ميكنم خدا ديگه صداي منو نميشنوه احساس ميكنم تك و تنها دارم روي اين كره ي مضخرف خاكي زندگي ميكنم دلم ميخواد تك تك ادمهايي رو كه بهم بدي ميكنم خفه كنم دلم نميخواد هيچ كسي توي زندگيم باشه از خدا خواستم اگه دوستم دراه از اين سفر برنگردم ...ميخوام بميرم ..خسته شده بخدا خسته م چرا هيچ كسي باور نميكنه من بريده م خسته شدم چرا هيچ كسي نميدونه حرفاشون و رفتارشون منو ديونه ميكنه اي خدا من چيكار كنم؟
Monday, April 25, 2005
|
|